شوهر دو روزه. پارت۶۱
ناخودآگاه خندم گرفت: چی داری میگی!؟
تهیونگ: منکه بدم نمیاد!
ناخودآگاه توی چشماش زل زدم. نمیتونستم از چشماش فرار کنم.
میدونستم حسابی سرخ شدم
ولی بازم...از این حرفم نمیتونستم فرار کنم!
ا. ت: منم بدم نمیاد...:)
خندید...معلوم بود از حرفم خوشحال شده!
منم خندیدم...ولی فکر کنم....این آخرین خوشی بود که باهم داشتیم:)
یک هفته بعد...
یوری: اینو خوندی؟؟
ا. ت: نه، خیلی سرده دارم یخ میزنم!
یوری: ولی استاد ازمون میپرسه ها!
ا. ت: از الان باید به فکر فردا باشم!؟ میرم خونه میخونم دیگه! خدافظ
یوری: خدافظ
زمستون شروع شده بود...هوا واقعا سرد و یخبندون شده!
به دیوار کالج تکیه دادم و منتظر تهیونگ بودم تا بیاد سراقم...
یه هفته گذشته و هنوز فلوریا زنگ نزده بهم... نمیدونم چه اتفاقی قراره برای شهرتم بیوفته!
خیلی وقته دیگه توی پیجم نرفتم! میدونم که همه درحال هیت دادنن! منو «آیدل دست و پا چلفتی»خطاب میکنن.
هرکسی هم منو توی خیابون میبینه با خنده از کنارم رد میشه!
میدونم که همه ی طرفدار هامو ناامید کردم...
یهو با صدای بوق ماشین به خودم اومدم.
سریع رفتم و سوار ماشین شدم..
ا. ت: سلام...تهیونگ:)
تهیونگ: ا. تتت بگو چه خبر شدههه؟؟؟
ا. ت: چــ...چـی چ خبر!؟
تهیونگ: فلوریا زنگ زد!
#تهیونگ
با هیجان گفتم: فلوریا زنگ زد!
نمیدونم قرار تاثیری داشته باشه یا نه ولی لااقل اگه با هیجان بگم همچین چیز مهمی رو، ممکنه یکم از افسردگیش کاسته بشه.
یهو با جیغ گفت: واقعااا؟؟؟؟
با خوشحالی گفتم: اره عشقم!
دستاشو با خوشحالی توی هوا چرخوند: چی گفتتتت؟؟؟؟
گفتم: گفت با تو کار داره و فقط به خودت میگه، البته کارشم تموم شده و اثر انگشتا شناسایی شدن!!!
ا. ت با خوشحالی جیغ زد: این عالیههه
# ا . ت
چند روز قبل...
روز دورهمی...مکان: خونه ی خاله...
خاله: بخور ا. ت، اینا همه برای توعه قشنگم♡
با لبخند شیرینی گاز زدم و گفتم: ممنون خاله میخورم بخدا
خاله همیشه بهم لطف داشت و مهربون بود. لطف و محبتش عجیب مادرانه بود...ولی فقط به من!(اینو فراموش نکنید بعدا با این حرفش کار داریم...⛔)
وومین روی مبل نشسته بود و تلوزیون نگاه میکرد.
یهو گوشی خاله زنگ خورد.
قیافه خاله با دیدن صفحه ی گوشی درهم شد و گوشی برداشت و رفت توی اتاقش!
به وو مین نگاه کردم: چیزی شده؟
وو مین: طلبکاره! پولشو میخواد و دست بردار نیست! ما هم که....نداریم بدیم! اینه که هرشب زنگ میزنه به مامان و دعوا میکنه!
وومین خم شد سمتم...
با تعجب گفتم: اوهوم
وومین: ا. ت... کارت داشتم....میای بریم توی حیاط؟
ا. ت: اوهوم
فلش بک به حیاط...
نشستم لبه ی پله...
وومین هم نشست کنارم.
وومین: یه مدتیه که میخواستم یچیزی بهت بگم...
تعجب کردم. ینی چی میخواد بگه؟ این پسر خیلی مغروره، عمرا اگه چیزی خجالت اور بگه!
وومین: اول از همه اینکه...با کسی توی رابطه ای؟
تعجب کردم؛ این چ سوالیه!؟ ولی...یعنی اخرش میخواد به چی برسه!؟؟
الکی گفتم: نه، چطور مگه!؟
چشماش برق زد: اخه میدونی چیه... من یه مدتیه که دوستتـ... دا...ر...
یهو گوشیم زنگگ خورد
حرفش قطع شد.!
تهیونک داشت بهم زنگ میزد. چ خبر شده امشب ای بابا!؟ نکنه دوباره نگران شده نزدیک وومین بشم؟ دیشب گند بزرگی زدم سر بلند بلند فکر کردنم!
ا. ت: الو تهیونگ
تهیونگ: الو عشقم!
ا. ت: جونم چیزی شده؟
احساس کردم چیزی کنارم خشک شد...
تهیونگ: عزیزم میگما...کی بیام سراغت بیبی؟
چشمم افتاد به کنارم...وومین...خشک شده بود!
تهیونگ هیچوقت از این شکل حرفا بهم نمیگفتی الان باید بگی!؟ ولش گند خورد توش!
اروم گفتم: بهت پیام میدم عزیزم بای!
سریع قطع کردم.
وومین با عصبانیت بلند شد.
ا. ت: عاممم... ببین... خب..
وومین: هیچی نگو! تو یه...تو یه دروغگوی عوضی هستی!
سریع گفتم: نههه اشتباه میکنی!
وومین داد زد: میخواستی باهام بازی کنی!؟ ازت توقع نداشتم لعنتی!
منم داد زدم: حرف دهنتو بفهم
یهو اومد نزدیکم و یقه مو گرفت و کشید...
وومین: مار هفت خط...الان فهمیدم تو چه جونوری هستی!
بغضم گرفت...
ادامه دارد...
تهیونگ: منکه بدم نمیاد!
ناخودآگاه توی چشماش زل زدم. نمیتونستم از چشماش فرار کنم.
میدونستم حسابی سرخ شدم
ولی بازم...از این حرفم نمیتونستم فرار کنم!
ا. ت: منم بدم نمیاد...:)
خندید...معلوم بود از حرفم خوشحال شده!
منم خندیدم...ولی فکر کنم....این آخرین خوشی بود که باهم داشتیم:)
یک هفته بعد...
یوری: اینو خوندی؟؟
ا. ت: نه، خیلی سرده دارم یخ میزنم!
یوری: ولی استاد ازمون میپرسه ها!
ا. ت: از الان باید به فکر فردا باشم!؟ میرم خونه میخونم دیگه! خدافظ
یوری: خدافظ
زمستون شروع شده بود...هوا واقعا سرد و یخبندون شده!
به دیوار کالج تکیه دادم و منتظر تهیونگ بودم تا بیاد سراقم...
یه هفته گذشته و هنوز فلوریا زنگ نزده بهم... نمیدونم چه اتفاقی قراره برای شهرتم بیوفته!
خیلی وقته دیگه توی پیجم نرفتم! میدونم که همه درحال هیت دادنن! منو «آیدل دست و پا چلفتی»خطاب میکنن.
هرکسی هم منو توی خیابون میبینه با خنده از کنارم رد میشه!
میدونم که همه ی طرفدار هامو ناامید کردم...
یهو با صدای بوق ماشین به خودم اومدم.
سریع رفتم و سوار ماشین شدم..
ا. ت: سلام...تهیونگ:)
تهیونگ: ا. تتت بگو چه خبر شدههه؟؟؟
ا. ت: چــ...چـی چ خبر!؟
تهیونگ: فلوریا زنگ زد!
#تهیونگ
با هیجان گفتم: فلوریا زنگ زد!
نمیدونم قرار تاثیری داشته باشه یا نه ولی لااقل اگه با هیجان بگم همچین چیز مهمی رو، ممکنه یکم از افسردگیش کاسته بشه.
یهو با جیغ گفت: واقعااا؟؟؟؟
با خوشحالی گفتم: اره عشقم!
دستاشو با خوشحالی توی هوا چرخوند: چی گفتتتت؟؟؟؟
گفتم: گفت با تو کار داره و فقط به خودت میگه، البته کارشم تموم شده و اثر انگشتا شناسایی شدن!!!
ا. ت با خوشحالی جیغ زد: این عالیههه
# ا . ت
چند روز قبل...
روز دورهمی...مکان: خونه ی خاله...
خاله: بخور ا. ت، اینا همه برای توعه قشنگم♡
با لبخند شیرینی گاز زدم و گفتم: ممنون خاله میخورم بخدا
خاله همیشه بهم لطف داشت و مهربون بود. لطف و محبتش عجیب مادرانه بود...ولی فقط به من!(اینو فراموش نکنید بعدا با این حرفش کار داریم...⛔)
وومین روی مبل نشسته بود و تلوزیون نگاه میکرد.
یهو گوشی خاله زنگ خورد.
قیافه خاله با دیدن صفحه ی گوشی درهم شد و گوشی برداشت و رفت توی اتاقش!
به وو مین نگاه کردم: چیزی شده؟
وو مین: طلبکاره! پولشو میخواد و دست بردار نیست! ما هم که....نداریم بدیم! اینه که هرشب زنگ میزنه به مامان و دعوا میکنه!
وومین خم شد سمتم...
با تعجب گفتم: اوهوم
وومین: ا. ت... کارت داشتم....میای بریم توی حیاط؟
ا. ت: اوهوم
فلش بک به حیاط...
نشستم لبه ی پله...
وومین هم نشست کنارم.
وومین: یه مدتیه که میخواستم یچیزی بهت بگم...
تعجب کردم. ینی چی میخواد بگه؟ این پسر خیلی مغروره، عمرا اگه چیزی خجالت اور بگه!
وومین: اول از همه اینکه...با کسی توی رابطه ای؟
تعجب کردم؛ این چ سوالیه!؟ ولی...یعنی اخرش میخواد به چی برسه!؟؟
الکی گفتم: نه، چطور مگه!؟
چشماش برق زد: اخه میدونی چیه... من یه مدتیه که دوستتـ... دا...ر...
یهو گوشیم زنگگ خورد
حرفش قطع شد.!
تهیونک داشت بهم زنگ میزد. چ خبر شده امشب ای بابا!؟ نکنه دوباره نگران شده نزدیک وومین بشم؟ دیشب گند بزرگی زدم سر بلند بلند فکر کردنم!
ا. ت: الو تهیونگ
تهیونگ: الو عشقم!
ا. ت: جونم چیزی شده؟
احساس کردم چیزی کنارم خشک شد...
تهیونگ: عزیزم میگما...کی بیام سراغت بیبی؟
چشمم افتاد به کنارم...وومین...خشک شده بود!
تهیونگ هیچوقت از این شکل حرفا بهم نمیگفتی الان باید بگی!؟ ولش گند خورد توش!
اروم گفتم: بهت پیام میدم عزیزم بای!
سریع قطع کردم.
وومین با عصبانیت بلند شد.
ا. ت: عاممم... ببین... خب..
وومین: هیچی نگو! تو یه...تو یه دروغگوی عوضی هستی!
سریع گفتم: نههه اشتباه میکنی!
وومین داد زد: میخواستی باهام بازی کنی!؟ ازت توقع نداشتم لعنتی!
منم داد زدم: حرف دهنتو بفهم
یهو اومد نزدیکم و یقه مو گرفت و کشید...
وومین: مار هفت خط...الان فهمیدم تو چه جونوری هستی!
بغضم گرفت...
ادامه دارد...
- ۲۲.۵k
- ۰۱ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط